گر نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار ؟


مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار

ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟


ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟

ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت


ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟

ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود


آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار

هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ؟


هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار ؟

ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او


آستین پر مشک باز آیی و پر عنبر کنار

تا بکاویدمش جعد و تا ببوئیدمش زلف


تا بخاییدمش لعل و تاش بگرفتم کنار ،

در دو دستم عنبرست و در مشامم غالیه


در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار

سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور


مرمان گویند ، لیکن من ندارم استوار ،

زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ


زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار

او و من هر دو همی نازیم و ناز من بهست


کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار

خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد


آفتاب ملک ، امین ملت و فخر تبار

یا ببندد ، یا گشاید ، یا ستاند ، یا دهد


تا جهان همی مر شاه را این چار کار

آنچه بستاند : ولایت ، آنچه بدهد : خواسته


آنچه بندد : دست دشمن ، آنچه بگشاید : حصار

نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان


نصرتش عزمست و حاصل فتح و بازی کار زار

تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام


تیر او ترکش نخواهد جز تن مرد سوار

نیزۀ خسرو ستاره است و دل شیران فلک


تیغ او شیرست و مغز جنگجویان مرغزار

جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب


جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار

آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین


وان زبان گو یا بود کز شاه خواهد زینهار

از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم


وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار

زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل


زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار

هم بدو مجبور گردد ، هم بدو مختار مرد


جز بدو پیدا نیاید حکم جبر از اختیار

ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست


پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار

گرچه از طبعند هر دو ، به بود شادی ز غم


ور چه از چوبند هر دو ، به بود منبر ز دار

ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد


آن زیادت سر بسر نقصان بود ، آن فخر عار

جز بکام او نگردد تا بگردد آسمان


جز برای او نباشد تا بباشد روزگار

گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او


هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار

جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او


جامه ای کو را سعادت بود پود و فخر تار

شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع


پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار

گر بگویم پیش او جز کرد گارش هیچکس


شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار

تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک


گه تموز و گاه تیر و گه زمستان ، گه بهار

شاه را سر سبز باد و جان بجای و تن قوی


تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار

تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس


دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار